بالاترین. پیک نت   2009-07-08 17:09:18

شب کودتای 22 خرداد
در ستاد میرحسین موسوی چه گذشت؟
شهرزاد همتی
خیلی وقت بود که میخواستم بنویسم. بنویسم از روزهای سبز. از همان خانه های تیمی منسوب به آقای موسوی.همان جایی که روبان سبز می‌بریدیم و برادران بسیجی ام فاحشه می خواندنمان...

نمی دانم از کی قرار شد بشوم از اعضای فعال ستاد مهندس موسوی.اوایل دوستش نداشتم، احساس می کردم صندلی خاتمی عزیزم را به زور تصاحب کرده و ناباورانه و با اشک تصویرش را نگاه می کردم. قبلش قرار بود فعالیتم را با موج سوم خاتمی هم گام کنم و منتظر آمدنش روزها را سپری کنم. روزهای اول آمدن موسوی اصلا خیال رای دادن نداشتم...

تا اینکه یک روز آقای عزیزی که مثل پدرم است و دلم نمی خواهد اسمش را بیاورم، من را برای جلسه با خودش به ستاد آقای موسوی برد. به ستاد تصمیم گیری در خیابان قیطریه، نرسیده به اتوبان صدر.همان ستادی که روزهای روشنی را با دوستانم در آن گذراندم.

من بودم و نیلوفر و بهاره و پگاه و آقای امین زاده و تاج زاده و جلایی پور. نشستیم و حرف زدیم و خندیدیم و امیدوار نگاه کردیم. فهمیدم می شود گاهی مرد عبوس روزهای جنگ را مثل خاتمی دوست بداری...

در ستاد من مسئول هماهنگی با هنرمندان شدم. هنرمندانی که این روزها دلگیر و دل شکسته نگاهم می کنند و من چیزی ندارم برای آرام کردنشان. برای اولین بار شال سبز سر کردم، به خاطر کمبود بضاعت مالی ستاد مهندس موسوی، با پول خودم روبان می خریدم و میان شلوغی های خیابان های تهران پخش می کردم. دستم را بدون خجالت به علامت پیروزی بالا می بردم و می خندیدم به روزهای خوشی که قرار بود داشته باشیم...

اولین بار که زهرا رهنورد را دیدم، روز عجیبی بود. خانمی خوشرنگ با آرایشی ملیح و انگشترهای متعدد و روسری رنگی که بوی عطر کریستین دیورش شامه ام را از عطر یاس پر کرد...دستش را گرفتم و دقایقی حرف زدیم. همان لحظات اول من شدم شهرزاد جانم و او شد زهرا رهنورد عزیز...

آن روزها دلم زندگی می خواست، باور کرده بودم که ۲۳ خرداد رنگ خورشید به پرتقالی میزند، خوشحالم و تمام خیابان خانه ام شیرینی پخش میکنم، دلم می سوخت به حال چماقداران پرچم به دست که شادی مان را به سخره می گرفتند و من را دشمن انگلیسی خطاب میکردند...

آن روز کذایی، همان ۲۲ خردادی که پر از دلشوره و امید بود، در طبقه‌ی پنجم ستاد قیطریه، مشغول هماهنگی کارهای هنرمندان برای ترغیب هموطنان خارج نشین برای رای دادن بودیم. رای دادن به هر کسی، چه موسوی، چه احمدی نژاد. مهم هیجانی بود که دوست داشتیم همه ی دنیا با ما شریکش باشند. آن روزهایم صاف صاف بود. مانتوی گران قیمت سبزی خریدم که برای روز جشن پیروزی به تن کنم. مانتویی که هیچ کس ندید و فردای آن روز به دخترک خیابان خوابی هدیه اش کردم...

آن روز روز عجیبی بود. ۲۲ خرداد را می گویم. ساعت ۵ در ستاد نشسته بودیم و پیشاپیش شیرینی پیروزی مان را می خوردیم. پیروزیی که از عکس العمل ها کاملا مشهود بود. تمام شدن تعرفه ی رای در بعضی استانها و آن بازی مهوع کد کاندیدا را می گویم. ناگهان منیژه حکمت هراسان آمد و خواست کامپیوترها را خاموش کنیم. پشت سرش یک برادر بسیجی دوربین به دست و اسلحه به کمر وارد جمع کوچکمان شد و از ما خواست از اتاق بیرون برویم و گوشه ی سالن بتمرگیم! ما که در حال تمرگیدن بودیم، صدای فرود آمدن چماق را بر سر دوستانمان در طبقه های دیگر می شنیدیم. برادر بسیجی دیگری با لهجه ی عربی آمد و اسلحه اش را نشانمان داد و گفت حکم از قاضی مرتضوی دارد. برادری که بعد ها فهمیدم نامش حسین منیف اشمر است در فضا گاز فلفل اسپری کرد و یکی از دوستانم به نام پویا را به شدت مورد ضرب و شتم قرار داد.

هرگز نفهمیدم پلیس کی آمد و چطور فهمید و چرا آن چند لباس شخصی لبنانی را فراری داد. اما مردم را می دیدم که در پایین ستاد برایمان فریاد پیروزی سر می دادند و ما هم برایشان دست تکان می دادیم. مردمی که همان روز با حمله ی دوستان همسایه ی لبنانی، مثل ما باور کردند کار آقای احمدی نژاد تمام شده و تمام این توطئه ها و دست و پازدن ها برای همین است...

از آن شب چیزی نمی گویم. شب ۲۲ خرداد را می گویم. همان شبی که در میان ستاد آرام و با اشک یاسین می خواندم و تا صبح خانه نرفتم. همان شبی که آقای تاج زاده وسط ستاد با صورتی غمگین نگاهمان می‌کرد. همان شبی که کودتا اتفاق افتاد و برد مطلقی که تا ۱ ساعت قبل از آن مطلع بودیم و برایش روبان سبز به هم هدیه می دادیم بر هم زد...

نمی خواستم این ها را بنویسم. جمعی از آشنایان به کنایه ما را متهم کردند که در ستاد قیطریه به ساختن فیلم برای بی.بی.سی مشغول بودیم، خواستم به آنها بگویم که ما نه انگلیسی بودیم، نه آمریکایی، ما فقط سبز بودیم. سبز ِسبز


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات